خیلی وقته از دخترم نگفتم...
به نام آنکه آفرید تو را سلام امروز بعد از مدت ها تصمیم گرفتم بنویسم از دخترم تو این مدت که ننوشتم اتفاقات زیادی برای ما افتاد اول از همه که رفتیم اصفهان و پسر خاله عرفان رو دیدیم خیلی ریزه میزه بود و فاطمه زهرا خیلی دوستش داشت اینم عکس عرفان جان: هر موقع خواب بود میگفت من لالاییش کنم موقعی هم که بیدار میشد کلی ذوق میکردکه بیدال(بیدار)شده...خونه خاله کلی با اسباب بازی های عرفان حال میکرد البته هفته دوم هم من و هم دخملم حسابی سرما خوردیم و نتونستیم بریم پیشش و حسابی این مریضی حالمون رو گرفت،دیگه با همین مریضی برپشتیم شیراز و ماه رمضون رو به آخر رسوندیم.راستی تو این مدت هم از عسلم رو از پوشک گرفتم البته اون هم خیلی همکاری کرد بابایی ه...
نویسنده :
مامان
7:41