فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

هدیه خدا

اومدیم با کلی خبر...

به نام او که آفرید میدونم خیلی وقته از دختر گلم نگفتم تو این مدت اتفاق های زیادی افتاد اول از همه دخترکم سه ساله شده و ما اندر خم یک کوچه ایم...برای گلم تولد گرفتیم البته اول ماه رمضان گرفتیم که تولد قمریش بود. خبر بعدی اینکه خاله کوچیکه فاطمه زهرا هم عروس شد ١٤/٠٤/١٣٩٢ و دخترم تا یکماه بعدش هم ریحانه خانوم عروس شده میخوند... و اما خبر بزرگ ما اینکه ما از شیراز اومدیم اصفهان به خاطر شرایط کاریه بابای فاطمه زهرا کوچ کردیم خونه جدید و شرایط جدید و مشکلات جدید...که خود سر دراز دارد فعلا اومدم بگم دختر گلم من  عاشقانه دوستت دارم و اینجا میام خاطراتت رو ثبت میکنم تا روزی بخونی حتما لذت خواهی برد فقط این رو بهت بگم منو ببخش که شای...
12 مهر 1392

نقاش کوچولوی ما...

به نام مصور عالم از امروز تصمیم دارم سیر نقاشی های دخترکم رو توی وبلاگش بذارم به دو دلیل یکی خاطراتش و دومی شناخت روحیات دخترم به وسیله نقاشی هایش: این نقاشی های عسل من در دو سالگی هست(قبل از این هم نقاشی با مداد رنگی زیاد میکشید ولی خب متاسفانه چون رو کاغذ و مقوا بود توی اسباب کشی دور انداختیم): تقریبا در دو سال و نیمگی آدمک های خورشیدی میکشید دست و پاهاش مشخص نیست البته دو سال و سه ماهه بود که اولین آدمکش رو کشید عکسش توی پست های قبل هست   این هم آدمک هایی با دست و پا که این ها رو هم دو سال و هفت هشت ماهه که بود میکشید   این هم نوشته هایش(به قول خودش)گاهی دکتر میشود و گاهی مانند پدرش به کارهایش رسید...
16 خرداد 1392

فاطمه زهرا و آناتومی....!!!!

به نام خدایم امروز صبح داشتیم صبحانه میخوردیم،عسل خانم میگه مامان پام میسوزه(دیروز لیوان آب دستش بود از دستش افتاد و کمی انگشتش زخم شد،خدا رحم کرد)میگم صبحانه بخوری پاتم خوب میشه با تعجب میگه غذا بخورم میره تو پام چه جوری میره؟؟؟؟خودم تعجبم برده بودگفتم میره تو دلت بعد از اونجا به همه جای بدنت میره،با تعجب دوباره میگه خب اگه بره تو چشمم که چشمم نمیبینه؟؟؟!!!منو باباش خندمون گرفته و فاطمه زهرا هی حرفشو تکرار میکرد آخه چی میگفتم گفتم میره پشت چشمت گفت چه جوری ؟که دیگه خنده امونم نداد  و خوشبختانه فاطمه زهرا هم از خنده من خندش گرفت و قضیه رو یادش رفت وگرنه من چه میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
9 خرداد 1392

بدون شرح 2

به نام او     این عکس جای پای فاطمه زهرا در ظرف غذاست؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این هم اولین نقاشی از آدمک عسلم در دو سال و سه ماهگی اش: سپاس خدایم را به خاطر سلامتی ثمره زندگی ام... ...
12 ارديبهشت 1392

سومین نوروزت...

به نام خالق هستی سومین نوروزت مبارک یگانه دختر ناز من و این هم عکس های سال ٩٢: این سفره هفت سین مونه که خیلی دخترم در درست کردنش همکاری کرد و من هم البته اول فاطمه زهرا رو رسیدگی میکردم و بعد سفره هفت سین رو،در ضمن این سفره به اصفهان هم مسافرت کرده چون که ما سال تحویل اصفهان بودیم به پیشنهاد همسرم هفت سین کشون کردیم به اصفهان و از اصفهان به شیراز و این هم دختر ناز مامان که عکس گرفتن از اون در لحظات خاص کار شاقیه آخه خدا نکنه دوربینو ببینه... اینجا هم سیزده بدره که رفتیم باغ پسر عمه ی بابا محمد اینجا هم آلاچیق رویاییش و فاطمه زهرا چقدر عاشق طبیعت،اون روز آب بازی کرد سنگ توی آب انداخت کفشدوزک گرفت به صدای قورباغه ها گوش داد و چ...
16 فروردين 1392

نا گفته ها...

به نام خدایم بعد از مدت ها سلام... خیلی وقته هیچ مطلبی نگذاشتم دست و دلم به آپ کردن نمیرفت... و حالا هم نمیدانم از کجا بگویم: از فاطمه زهرای شیرین زبانم که گاهی با حرفاش شاخ در میاری بهش میگم شما پیش بابایی باش من برم بازار برات کیف قشنگ هم می خرم چه رنگی میخوای؟میگه من خودم برام کیف سبز میخوام بخرم؟!!!!!!! (راستی بگم عاشق رنگ سبزه)رفتیم خونه عمش حالا داریم خداحافظی میکنیم میگه عمه شما هم بیا بریم عمش میگه نه من فردا میخوام برم سرکار نمیتونم بیام میگه:شما مگه آقایی می خوای بری سرکار؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و ... از لجبازیاش که فوق العاده شده و صبر من هم گاهی طاق... از استقلالش بگم که همه رو میگه خودم ...لباس خودم غذا خودم آ...
22 اسفند 1391

یکی بود یکی نبود فاطمه زهرا مو فرفری بود...

به نام خدایی که آفریدت سلام بالاخره موهاتو کوتاه کردیم... تقریبا از عید موهای گلم رو کوتاه نکرده بودیم یعنی تصمیم داشتم بذارم بلند بشه ولی از اونجایی که فاطمه زهرا به سختی اجازه شونه کردن موهاشو میداد و وقتی هم که اجازه میداد به نیم ساعت نمی کشید که همون آش و همون کاسه بود تا اینکه چند روز پیش توسط بابایی موهاش کوتاه شد مدل کرنلی...عکس بالا هم در حین عملیات...دخترم آروم نشسته بود و میخندید( چند روزی بود که بهش میگفتم میخوای بابا موهاتو کوتاه کنه و براش توضیح میدادم که چه جوری مو کوتاه میکنن و ...)که یهو جیغش رفت هوا...بله سرشو تکون داده بود و قیچی یکم گوششو بوس کرده بود...دیگه مجبور شدم خودم بشینم  موهامو کوتاه کنم که رضایت...
7 دی 1391

من فاطمه زهرا هستم

به هستی بخش عالم مامان:فاطمه فاطمه زهرا:من که فاطمه نیستم،من فاطمه زهرا هستمممممممممممم... مامان:گلکم فاطمه زهرا:من گلکم نیستم من فاطمه زهرا هستممممممممممممم مامان:نمکم فاطمه زهرا:من نمک نیستم من فاطمه زهرا هستممممم و..............
23 آذر 1391

وا...واقعا که...

به نام خالق هستی  مدتیه فاطمه زهرا یاد گرفته و میگه وااااا....اونم دقیقا در جاهای مناسب: چند روز پیش خاله ریحانه( هفته پیش برای تاسوعا و عاشورا رفتیم اصفهان)داشت از فاطمه زهرا میپرسید: توی چراغ راهنمایی سبز چی میگه؟دخملی:برو    قرمز چی میگه؟دخملی:نرو   آبی میگه؟ دخملی: آبی وااااااااااا... مامان جون فاطمه زهرا داشت میگفت همیشه که آدم نباید لباس های تیره پوشید لباس های پیرزنی دل آدم میگیره...حرف های مامان جون تمام نشده بود که فاطمه زهرا گفت:پیرزنی وااااا.... داشتم بهش میگفتم فامیل شما مهدویه فامیل مامان عابدیه گفت:عابدی واااا.... چند باری هم واقعا که گفته که من دقیقا یادم نمیاد چه موضوعی بوده...ولی دق...
11 آذر 1391

خیلی وقته از دخترم نگفتم...

به نام آنکه آفرید تو را سلام امروز بعد از مدت ها تصمیم گرفتم بنویسم از دخترم تو این مدت که ننوشتم اتفاقات زیادی برای ما افتاد اول از همه که رفتیم اصفهان و پسر خاله عرفان رو دیدیم خیلی ریزه میزه بود و فاطمه زهرا خیلی دوستش داشت اینم عکس عرفان جان: هر موقع خواب بود میگفت من لالاییش کنم موقعی هم که بیدار میشد کلی ذوق میکردکه بیدال(بیدار)شده...خونه خاله کلی با اسباب بازی های عرفان حال میکرد البته هفته دوم هم من و هم دخملم حسابی سرما خوردیم و نتونستیم بریم پیشش و حسابی این مریضی حالمون رو گرفت،دیگه با همین مریضی برپشتیم شیراز و ماه رمضون رو به آخر رسوندیم.راستی تو این مدت هم از عسلم رو از پوشک گرفتم البته اون هم خیلی همکاری کرد بابایی ه...
30 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد