فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

اومدیم با کلی خبر...

1392/7/12 23:13
نویسنده : مامان
605 بازدید
اشتراک گذاری

به نام او که آفرید

میدونم خیلی وقته از دختر گلم نگفتم تو این مدت اتفاق های زیادی افتاد اول از همه دخترکم سه ساله شده و ما اندر خم یک کوچه ایم...برای گلم تولد گرفتیم البته اول ماه رمضان گرفتیم که تولد قمریش بود.

خبر بعدی اینکه خاله کوچیکه فاطمه زهرا هم عروس شد ١٤/٠٤/١٣٩٢ و دخترم تا یکماه بعدش هم ریحانه خانوم عروس شده میخوند...

و اما خبر بزرگ ما اینکه ما از شیراز اومدیم اصفهان به خاطر شرایط کاریه بابای فاطمه زهرا کوچ کردیم خونه جدید و شرایط جدید و مشکلات جدید...که خود سر دراز دارد

فعلا اومدم بگم دختر گلم من  عاشقانه دوستت دارم و اینجا میام خاطراتت رو ثبت میکنم تا روزی بخونی حتما لذت خواهی برد فقط این رو بهت بگم منو ببخش که شاید نتوانستم عشقم رو آنطور که باید نثارت کنم...پاینده باشی و بنده خوبی برای خدا...

اندر احوالات این روزهای گلکم:

-به شدت لجباز شده و برای هر چیز یکه بهش میگم یه جوابی داره برای مثال بهش میگم سرما خوردی بستنی برات بده فوری میگه بابا جون برام میخره...میگم دست تو دهنت نکن فلفل میزنم روشا(حلا من برای دفعه اول اون هم از روی عصبانیت فقط برای تهدید گفتما)فوری میگه منم میرم پاکش میکنم.

- دستگاه کپی شده آن هم در برابر رفتار بچه های دیگه  و این منو عصبی کرده نمیدونم چی کار کنم...

- یکم حسود و خسیس شده چیزی که من به شدت ازش بدم میاد باید مطالعه کنم یا خصوصیت سنی اون هست و یا شاید از رفتار ماست...خدایاااااااااااااااااااااااااا

- هر روز صبح که از خواب پا میشه:مامان میایی رنگ بازی و...بساط آبرنگ و پهن میکنیم...

- مامان جونش دو تا جوجه مرغ خریده هر صبح میره پایین یه سری بهشون میزنه...

- وقتی حوصله اش سر میره و من کار دارم یا میاد میگه بغلم کن یا میگه چی داری من بخورم یا ببینم تو یخچال چی داریم و یا علی ...حالا کاش میخورد یه کم میخوره و میره دنبال بلزیش و دوباره نیم ساعت بعد مامان چی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- شب ها قبل از خواب براش قصه میگم یکی از این قصه ها قصه ی یه دختر نق نقو که هر چی میخواد با گریه میخواد و من بعضی وقت ها رفتار های بد فاطمه زهرا رو تو قالب این قصه میگم چند شب پیش گفت مامان برام کرم بزن براش زدم فوری گفت دستمو بشور گفتم مامان یکم صبر کن الان کرمت میره تو دستت خلاصه گریه که دستمو بشور و من هم گفتم دفعه بعد که کرم خواستی دیگه کرم خبری نیست و دستشو شستم حالا اومدیم بخوابیم میگه مامان قصصه اون دختر نق نقو بگو که کرم زد بعد گفت مامان دستمو بشور.... و من ...

- دیگه این موقع شب چیزی یادم نمیاد ...

خدای خوب و بزرگ من مددی و صبری و علمی برای بزرگ کردن دختر کوچکم...آمین

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

مهدیه
29 تیر 93 12:10
چقد باحاله لطف میکنین اگه بهم سری بزنین ونظر بدیدممنونم
مامان طاها
21 مرداد 93 11:06
سلام توادت مبارک عزیییییییییییییییییزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد