همین جوری
امروز بعد از مدت ها برای دخترم مینویسم
آخه ما دو تا حدود یک ماه خونه نبودیم اول به خاطر فوت بابا بزرگ من یعنی مامان رفتیم اصفهان و ۲۰ روزی اونجا بودیم اونجا حسابی همه رو شیفته خودت کرده بودی صبح ساعت ۷ بیدار بودی و شیطنت می کردی حسابی ماما بابا میگفتی خاله ریحانه که از در میومد تو اگه بغلت نمیکرد گریه میکردی اگه بغل بابایی هم میرفتی که دیگه بفل کسی نمیرفتی مامان جونم حسابی زحمتمون رو کشید خاله زینت و خاله فاطمه هم عصر ها میومدن دیدنت خاله زینت توپ بازی یادت داده بو و تو عاشق این کار بودی خلاصه دل همه رو برده بودی
روزهای خوبی بود ولی دلمون حسابی برای بابا محمد تنگ شده بود روز اول عید بابا اومد پیشمون و اومدیم خونمون شیراز ...چقدر کنار بابا بودن آرامش بخش... خدایا شکرت
باز دوباره فردا با آقاجون اینا رفتیم مسافرت رفتیم ماهشهر بندر دیلم و بوشهر خیلی خوش گذشت من خیلی نگران گلم بودم ولی خدا رو شکر سفر خوبی بود و تو نوگل مامان حسابی خوش سفر بودی حسابی ذوق طبیعتو میکردی و همش هو هو میکردی...
ولی حالا برگشتیم خونه یه کم تنبل شدی همش میخوای بغلت کنم امروزم بد غذا شده بودی و هیچی نخوردی نمیدونم مشکلت چیه خیلی نگرانتم خدایا خودت کمکم کن